بعد از اتمام عملیات بدر، یک گروه شناسایی 9 نفره تشکیل دادیم و
رفتیم برای شناسایی منطقه . بولدوزری از عراقی ها جا مانده بود . بولدوزر
خراب بود و بچه ها نمی توانستند آن را راه بیندازند. من که در تعمیرکاری
کمی سررشته داشتم، خیلی سریع عیب آن را تشخیص دادم و درستش
کردم. لحظه ای که می خواستم بولدوزر را روشن کنم، یکی از نیروها آمد
اجازه می دهی کنارت بنشینم، م ی خواهم ببینم ماشین » : کنارم و گفت
« ! غنیمتی سوار شدن چه لذتی دارد
« ! نه، بفرمایید با بقیه بروید » : گفتم
ای بابا ! » : ناراحت شد و م ی خواست برگردد که صدایش زدم و گفتم
« ! چرا این قدر زود باورید، بیا بالا که وقت تنگ است
با خوشحالی سوار بولدوزر شد و من راه افتادم . هنوز فاصل ة زیادی
طی نکرد ه بودیم که عراقی ها خمپاره زدند . من به سختی مجروح شدم و
آن عزیز مشهدی به شهادت رسید . تا مدت ها لبخند دلنشین او از خاطرم
دور نمی شد. مرا به یکی از بیمارستان های تهران اعزام کردند.
کاری داری که » : در بیمارستان اسماعیل کمالی آمد کنار تختم و گفت
« ؟ بتوانم برایت انجام دهم
« . می خواهم وصیت کنم » : گفتم
به شرطی که ما را ضایع نکنی ! وصیت کن، شها دتین » : خندید و گفت
« ... را بگو و تمام
در حالی که قیافه ای کاملاً جدی به خود گرفته بودم، آدرس خانه مان
سعی کن خیلی زود وصیتم » : را روی کاغذی نوشتم و به او دادم و گفتم
« ! را به خانواد هام برسانی
کمالی رفت و مدتی بعد نامه را به خانواده ام رساند . آنها که از
وضعیتم مطلع شده بو دند، برای دیدنم به تهران آمدند و مرا با خود به
کرمان بردند.
قبل از شروع عملیات کربلای چهار ، دوباره عازم جهاد با بعثی ها
شدم. وصیت نامه ای نوشتم و به دست م حرم رازم ؛ اسماعیل کمالی دادم .
خندید و وصی ت نامه را گرفت . می دانستم چرا می خندد، چون وصیت نامة
اولم ر ا به او داده بودم تا بمیرم، اما اتفاقی برایم نیفتاده بود . این بار
قول » : چیزی نگفت و من که از نگاهش حرف هایش را می خواندم، گفتم
بعد با او « ! می دهم این آخرین وصی ت نامه ای باشد که می نویسم
خداحافظی کردم و عازم عملیات شدم.
من در آن عملیات زخمی شدم اما اسماعیل ک مالی که هرگز حرفی از
وصیت نامه نم ی زد، به شهادت رسید. باورش سخت بود. من همیشه آمادة
شهادت بودم و وصیت نامه می نوشتم، اما او شهید شده بود ! وقتی
جسدش را تحویل گرفتم ، هنوز وصی ت نامه ام در جیب بغلش بود . او را
در آغوش کشیدم و ساعت ها گریستم.