چند روز پیش داشتم به حرفای یه بنده خدایی گوش میدادم رسید اینجا یه طوری شدم…میگفت: یه دوستی داشتیم،اهل مشارطه و مراقبه و محاسبه..از اونا بوده که خیلی رو کاراش حساس بوده ..این آقا تو همون جوونی میمیره، شب اولی که تو قبر گذاشتیمش ماهم گفتیم خب دوستمون بوده حق به گردنمون داره این یه شبه که سختترین شب هر آدمیه بیایم واسیم بالا قبرش و براش دعا بخونیم . هر چی بلد بودیم رو کردیم ، قرآن ، کمیل ، زیارت عاشورا ، توسل ، دعای جوشن کبیر تا صبح وصل به دعای ندبه و دعای عهد و …
ساعت حدودای ۲ نصفه شب یکی از بچه ها یهو از جاش بلند شد ، مثه بید می لرزید پرسیدم: محمد چیه؟گفت : کسی اینجا بود؟ گفتم نه ، دیدیم داره گریه میکنه گفت:همین الان یه لحظه تو خواب بیداری بودم ،یه سید بزرگوار اومد پیشم، تکونم داد گفت: اینجا چی کارمیکنی؟
گفتم:رفیقمون بوده از غروب آفتاب تا حالا پیششیم ،گفت چرا خوابیدی؟ گفتم آقا یه لحظه خسته شدم خوابیدم . گفت:خواب معنا نداره بلند شید نکیر و منکر و آوردن بالا سرش میخوان ازش سوال کنن بلند شید یه کاری کنید براش!! تا اینو گفت بچه ها منقلب شدن شروع کردن به دعا خوندن و روضه خوندن.. منم تو این لحظه رفتم بالا سرش، سرمو چسبوندم رو قبرش گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله، آقاجون نوکرتیم یه عمر برات سینه زده گریه کرده نکنه این لحظه های آخری دستشو رها کنی نکنه تنهاش بذاری گذشت اون شب..شب هفتش بازم یکی از همون بچه ها خوابش و دید گفت علیرضا چه خبر؟ شب اول قبر سخت بود؟ گفته بود خیلی سخت بود ،نکیر و منکر اومدن بالا سرم، هر چی میگفتن، زبونم بند اومده بود هر چی گفتن من ربک ؟ هیچی یادم نمی اومد،من نبیک؟من امامک ؟ هیچی یادم نمی اومد.یهو دیدم شما بالا قبرم نشستید دارید روضه میخونید ..گفتم من هیچی یادم نمیاد اما فقط اینو میدونم آقام حسینه!!… یهو دیدم ،دارن میگن :
رهاش کنیم بوی حسین میده
چون در لحدم نکیر و منکر دیدند یک یک همه اعضای مرا بوئیدند
دیدند ز من بوی حسین می آید از آمدن خویش خجل گردیدند